خبرنگاری را بغایت، ستایش سزاست(به بهانه روز خبرنگار)
باور کنید که نوشتنم تنها برای تخلیه دق دل کلمات محبوس در زندان وجودم نیست.

میل رازگون نوشتن خبرنگار تنها ترواش بغضهای فروخورده‌اش یا حتی رنگین کردن سفره درویشی‌اش نیست. او عاشقانه، دلباخته سینه چاک این حرفه است.

من خبرنگاری رااز ته دل و تا سرحد جان دوست دارم و مغرورانه سر به آستان پاکش می‌سایم و بی‌هیچ نخوتی، سزوارانه بر آن می‌بالم.

در سفره این شغل شریف از نان چرب خبری نیست،درآمدش،درست به اندازه نمردن است، "پشتی"راحتی‌اش، قوز پینه‌بسته یک عمر انحنای قامتی است که روی تلنبار کاغذها "تا" شده، برد سوی چشمانش شاید به دوری تراوشات خیالش در خط سفید کاغذش هم نرسد.

که می‌داند شاید حتی در گستره اقلیم عشق هم هرگز به کسی دل نبندد تا سکه سلطنت کسی غیر از "قلم" را برای حکمرانی وجودش ضرب نکند.

غلاف شمشیر حرفهایش، لوح خونفام دلی است که لبریز از فوران حرفهای ناگفتنی است.

حیات خلوت فکرش از رنگاب هر منصب و مقامی جارو شده، او اصلا" نیازی به قدرت ندارد، چون قدرت قلمش، بغایت او را بس است.

در برابر زیور مشتهیات دنیا و زندگی، زکام است، باغستان زندگی‌اش برهوت میوه‌های فرصت طلبی و جاه‌خواهی است.

ضمیر اول شخص در قاموسش جایی ندارد. دیگر اصلا جایی برای پز دادنش نمانده ،چون هر روز از دهل پز دیگران، گوشش کر است.

خودنویسش برای دیگران می‌نویسد، کارنامه نام و نان او، پر از مهر رفوزگی است.

مچاله و کیسه بوکس دفاع از تظلم خواهی مردمی است که همواره فریادرسان صادق را می‌جویند.

جغرافیای بزرگ شخصیتش به پتک هواهای شوم یا امیال مذموم ترک نمی‌خورد اما شیشه ترد احساسش به تلنگر شبنم غلطان گونه‌ی مظلومی ، در چشم برهم زدنی ، می‌شکند.

اثاث البیتش،کالای اندیشه‌هایی است که حریصانه آنها را به جای کالاهای لوکس و رنگ و وارنگ در خانه‌اش چیده و همیشه، دلش به داشتن آنها خوش است.

معمولا از حقوق سر برجش خبری نیست، پاداش‌های میلیونی‌اش، پیشکش. براستی دخلش به هزار زحمت به خرجش می‌رسد.

از روی عادت، وجب اندازه‌هایش تعداد کلمات تیتر یا طول و عرض روزنامه است و برخلاف زراندوزان و ارباب زادگان، با اعداد نجومی، سروکاری ندارد.

خوب می‌داند که هرچند هم که لایق باشد،هیچ نشان و مدالی بر سینه یا شانه‌اش نخواهند نشاند، حتی بر خلاف دیگران، تا خون نداد، روزش را به نامش نکردند.

هر روز باید از دیگران خبر بدهد تا اینکه بالاخره یک روز ، خبرش را برای خانواده‌اش ببرند.

همه می‌دانند که بالای چشمش، ابرو است و او خوراک حریصانه و همیشگی جشن و عزای دیگران است.

باور کنید خبرنگار اصلا در هفت آسمان هم یک ستاره ندارد. آنان، مردان و زنان گمنامی‌اند که به بهای ادای رسالتی آسمانی، آرزوهای زمینی را تا ابد خدا، بر خود حرام کرده‌اند.

او خوب می‌داند که باید از دکان آرزو بگذرد تا به کنز آبرو برسد.

خبرنگار در بازار مکاره تثلیث زراندوزان ، زورگویان، مزوران و آوردگاه پیکار با لابی بازان، تنعم طلبان، رانت خواران، گرگهای درنده‌خوی مافیایی، طشت رسوایی آنان را بی‌محابا از بام به زیر می‌افکند و بی‌هیچ منتی، فدای حق مظلومان نجیب و سربزیر و بی‌کس می‌شود و شرف دادخواهی را به ننگ ژاژخواهی نمی‌فروشد.

خبرنگار می‌داند که شاید دست خدا از آستین او بیرون آمده است.

به همین دلایل و هزار و یک دلیل گفته و ناگفته، اظهر من‌المشس است که چنین خبرنگاری همواره و همه جا در شان ملت نجیب ایران است و من نیز به خاطر ملتم، حرفه‌ام را دوست دارم و سرفرازانه به آن می‌بالم.

باور کنید خوشبختی خدمت به چنین ملتی، به یک دنیا شرف و شان هر کار دیگری می‌ارزد.

پس خبرنگاری را بغایت ستایش سزاست.

از : محمد رضا شکراللهی