براستی به خیال خام زندانبانانی که خود اسیر آزادگی تو بودند، آسمانی راهراه با دیوارهایی به بلندی شقاوت انسان، آیا میتوانست در عزم راسخ تو خللی وارد کند.
آن روزها صبح در اردوگاه نه با صدای گنجشکها که با ضربه باتوم آغاز میشد و غروب بازداشتگاههای مخوف حومه بغداد را هیچ زبانی نمیتوانست توصیف کند.
این واگویهها را با تو میگویم، آزادمردی که در سالهایی که در اسارت بودی، پرنده دلت در کنج قفس، بال ذهن گشوده و در آسمان آبی ایران پر میگشود.
هنوز هم رج به رج دیوارهای بلند اردوگاه، کلمه به کلمه غربت و تلخی صبح و شام زندان را روایت میکند، براستی شقاوت انسانی چگونه میتواند خشت خشت زندانی بسازد که آسمان را نیز به هاشور میلههای دریچهای کوچک، به اسارت میکشد.
چه حسی داشتی هر شامگاه که بوی خاک باران خورده ایران را نسیم بازیگوش از ورای سیمهای خاردار میآورد، میدانم آن بوی نجیب را با چه ولعی به سینه فرو میدادی و با یاد ایران کمرت زیر بار شکنجه و شوکهای برقی دژخیمان خم نمیشد.
آیا هیچگاه پوپکی زخمی از تیغه سیمهای خاردار پیغامی از دوستی دور را به بازداشتگاه میآورد تا محرم رازها و دردهای نهفته در سینه زخمیات باشد.
قصه تلخ میلهها و دیوارها، قصه زخم ناسوری است که از پس سالها هنوز هم در سینهات مانند چشم باز زخمی عمیق است که هیچگاه از درد و داغ شکنجهها زبان به شکوه نگشوده است.
لبهای خاموشات از پس شیشه اتوبوسهایی که صبحگاه ۲۶مردادماه از مرز خسروی گذشتند چه روایتهایی از شام سیاه اسارت دارد و براستی تنها اشک توانست راز تو را برملا کند که بر خاک ایران که پای نهادی تنها سر بر سینه تفته خاک گذاشتی و غریبیات را گریستی.
زن و مرد و پیر و جوانی که آن روز را بر دو سوی جاده خاکی مرز خسروی به پیشواز آمده بودند، این اشکها را دیدند و خواهرانه، مادرانه و بردارانه بر غریبیات گریستند.
ردیف چهرههای استخوانی و نحیف از پشت شیشههای اتوبوس هر کدام نشانی از عزیزان باز آمده داشتند اما با چین و چروک دردها، شناختنتان از یکدیگر با آن لباسهای خاکی و چهرههای پر درد سخت بود و چنین شد که ما همگیتان را "آزاده" نام نهادیم که فارغ از نام و شناسنامه، آزادگیتان را در سلولهای تاریک زندان و وارستگیتان را زیر شکنجه دژخیمان ارج نهیم.
آزادگی براستی نامی شایسته بود برای شما که چون پرنده اگر چه، جسمتان اسیر قفسهای "نهتوی قفلاندر" بود اما دلتان از هر قید و بند رها بود.
مادران و خواهرانتان که با هلهله ورودتان را به خاکی که هشت سال برای آزادیاش جنگیده بودید پاس داشتند، بعدها از روایت درد و داغ سالهای اسارت چه ناشکیب گریستند و خون به دیده آوردند.
نمیدانم "رسول" چگونه میتوانست آن روزها با هر ضربه تازیانه زندانبان "مر گ بر صدام" بگوید و اسارت دژخیمان را در زندان جهل و ناآگاهی خویش به ریشخند بگیرد.
چه چیزی میتوانست عزم "محمد" را جزم کند که در زندانی سرد و نمناک به اسرای کوچکتر قرآن خواندن بیاموزد و در دوره دو ساله اسارت قرآن را برای همیشه حفظ کند.
پس از گذشت حدود ۱۸سال هنوز هم نمیدانم در فضای نیمه تاریک زندان چه حسی به "فرزاد" و "محسن" و "احسان" آن اراده آهنین را میداد که در پناه شعله شمع دعای کمیل بخوانند و و کوچ تن شان از سوی زندانبانان شمع آجین شود.
هنوز هم "علی" از شیطنتهای بچههای اسارتگاه میگوید که برای هر زندانبان نامی بامسما نهاده بودند و زندانبان سبیل دار قلدر بند یک را "صدام" می خواندند و زندانبهای دیگر را "عدی"، " قصی" و سرگرد "خپله".
کجاست شنوندهای که اکنون از درد باتومهای آهنی زندانبانان بشنود و از درد ضربههایی که ۱۸سال پیش برای همراه داشتن عکس "امام خمینی" در اسارتگاه به جان خریدهای، بر خود نلرزد.
هنوز هم یاد و خاطره برگزاری آیینهای عزاداری در محرم سالهای اسارت که در گوشه اسارتگاه و با سکوت پر از بغض بچههای رزمنده برگزار میشد، اشک به گوشه چشمت میآورد و برای شرکت نکردن در عزای رحلت امامتان که تا گاه عروج همواره دل نگران فرزندان ایران بود، حسرتی بزرگ به دل دارید.
حال حدود ۱۸سال از ورود اولین گروه از آزادگان به خاک ایران اسلامی میگذرد اما هنوز هم آنانکه در مرز خسروی به استقبال پرستوهای مهاجر بازگشته به وطن شتافتند چه داستانهایی از اشکها و لبخندهای روز ۲۶ مردادماه به یاد دارند.
استان ایلام که خود در دوران دفاع مقدس اصلیترین جبهه غرب کشور محسوب می شد با ورود نخستین گروههای آزادگان تمام کوچه و خیابانها را آذین بست و پرستوهای به خانه بازگشته را چونان شمعهایی روشن از نور دلهای پاکشان به آغوش کشید.
پس از گذشت آن سالها و بازگشت ۳۳۰آزاده به آغوش خانوادههای خود در استان ایلام امسال نیز در آستانه سالروز ورود آزادگان ریسههای رنگارنگ و پر نور و شاخههای گل منتشرند تا دوباره یاد و خاطره شمعای روشن زندانهای عراق را پاس دارند، هر چند مادرانی نیز همچون مادر شهید "جعفر چناری" در میان آنان وجود دارد که از پسر مفقودالاثر خود تنها به پلاکی قناعت کرد و شاید در چهره هر آزاده نشانی از فرزند خود میبیند و بوی پیراهن غرق به خون یوسف خود را از نسیمی که از ورای سیمهای خاردار مرز ایران و عراق می گذرد، حس میکند.
این سطرهای ناتمام واگویهای برای توست، بغضی که هر ساله در آستانه سالروز ورود آزادگان به ایران اسلامی میترکد و در قالب کلمات سرافرازیتان را ارج مینهد./ایرنا |